برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید
يکي بود، يکي نبود. در روزگارانی نه چندان دور در کنار جویبار زیبایی، موش کوچکی زندگی می کرد. او هر روز کنار جویبار بازی می کرد و از آفتاب لذت می برد و با غروب هم به لانه اش برمیگشت. روزي موش در کنار جویبار صدایی شنید که تابحال نشنیده بود، بطرف صدا رفت و پرسید کی هستی که صدای قور قور می دهی؟ از توی آب قورباغه ای سرش را بیرون آورد و گفت: سلام، من قورباغه ام، منم که قور قور میکردم. موش و قورباغه بعد از آشنایی با هم دوست شدند و بعد از آن هر روز دوستی آن ها بیشتر و صمیمی تر می شد. آن ها هر روز در کنار برکه هم دیگر را می دیدند و با هم حرف می زدند.
موش از دوستی با قورباغه خیلی خوش حال بود. وقتی او را می دید، ماجراهای زندگی اش را برای او تعریف می کرد.
یک روز موش به قورباغه گفت: بعضی وقت ها می خواهم با تو حرف بزنم اما تو داری در آب برای خودت جست و خیز می کنی و از من خبر نداری. من هر چه کنار آب تو را صدا می زنم تو اصلاً صدای من را نمی شنوی. برای من کافی نیست که فقط صبح هاتو را ببینم من بدون دیدار تو آرام و قرار ندارم.
می خواهم وقت و بی وقت تو را ببینم و با تو حرف بزنم اما من هم جنس تو نیستم من خاکی هستم و فقط در خشکی می توانم زندگی کنم. نمی توانم توی آب بیایم. بیا کاری بکنیم که هر وقت خواستم بتوانم تو را ببینم.
موش بعد از صحبت هایش گفت: من یک پیشنهاد داد که یک بند بلند و محکم پیدا کنند. یک سرش را به پای موش ببند و سر دیگرش را به پای قورباغه ببندند تا هر وقت خواست قورباغه را ببیند بند را بکشد.
قورباغه از این پیشنهاد خوشش نیامد برای این که پایش بسته می شد، اما چون موش زیاد اصرار کرد قورباغه قبول کرد. چند روزی به این ترتیب گذشت و موش خوش حال بود. اما یک روز ناگهان کلاغی آمد و موش را با چنگال هایش گرفت و بلند کرد و با خودش برد. قورباغه هم که سر دیگر بند به پایش بسته بود از توی برکه بیرون کشیده شد و در هوا آویزان شد و دنبال کلاغ روانه شد.
هر کس این صحنه را می دید با تعجب می گفت: چه طور کلاغ قورباغه را از توی آب شکار کرده است؟ مگر کلاغ می تواند وارد آب شود؟ قورباغه با خودش گفت: آه بله! این سزای کسی است که با نا هم جنس دوست شود.